بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

حرفهایی برای تو

گاهی اوقات به این فکر میکنم که خدایا من تو زندگیم چه گناهی کرده بودم...؟! که این زجرو باید تحمل کنم...

شنیدن صدای تو حالا شده برام یه آرزو... فقط یه آرزو..............یعنی میشه...؟

کاش میشد فقط یکبار دیگه ،فقط چند لحظه صدای نازنینتو میشنیدم.نمیدونی چقدر دلتنگ صداتم....

چه زود فراموشم کردی...؟!!! تو بودی که می گفتی محاله فراموشم کنی ...می گفتی محاله منو از یاد ببری...می گفتی غیر ممکنه دوستم نداشته باشی...

اما حالا فراموشم کردی...منو از یاد بردی...دیگه دوستم هم نداری...

حالا من ماندم و یک دنیا خاطره از تو ...با کوله باری از غم و غصه...

حالا هرشب اشکهام همدمم میشن...به یاد تو رو گونه هام جاری میشن...بهم دلداری میدن... برام لالایی میخونن...

...........اما چه فایده ؟! تو که دیگه نیستی...!؟

نیستی تا ببینی مردنمو...نابودشدنمو...شکستنمو...

نیستی تا ببینی اشک ریختنمو...آه کشیدنمو...افسوس خوردنمو...

چی شد گذاشتی رفتی؟!...آخه بی انصاف حداقل نگفتی چرا رفتی!؟ چرا منو رها کردی!؟ چرا تنهام گذاشتی...!؟

رفتی بی آنکه پشت سرتو نگاه کنی!!! رفتی بی آنکه یه ببخشید هم بگی...!!!

 

 

 

با تو ولی تنها

بها زندگیم زمستان شد آفتاب عشقم غروب و صبح امیدم شب 

همه ی اینها با رفتن تو رنگی واقعی بر خود کشیدند اما قبول باور آنها همیشه برای 

تو مشکل بود هیچ وقت نمی خواستی باور کنی با رفتنت می توانی مرا از پای در آری. 

آری میتوانم به خود تلقین کنم که تو توانستی. 

ای کاش خود را به این شکل وابسته بودن با تو نمیکردم، هیچ وقت فکرش را نمیکردم  

که یک روز تو بتوانی مرا به این شکل اسیر آرزوهای خود کنی 

خیال می کردی با نبودنت میمیرم آری مردم 

فکر می کردی یک گوشه مینشینم آری تنهای تنها نشستم  

اما دیگر فایده نداره، تا کی منتظر بنشینم برگردی تو که از اولش فکر رفتن بودی 

ولی بیچاره دل من که هیچ وقت نخواست باور کند که تو موندنی نیستی.

یک روز خواهم رفت.....

همیشه به من می گفت که یک روز از اینجا خواهم رفت .

اما فکر می کردم حرفهایش شوخی بیش نیست، اما یک روز برای همیشه از اینجا رفت.

آری رفت و هیچکس جلودار او نشد حتی آینه هم وقت رفتن او نور امیدی از خود نشان نداد،  

درها هم وقت رفتنش نرفتن را نوید نمی دادند. شب هم همه ستاره هایش را از او گرفت 

 تا شاید که برگردد اما چه بسا هیچ فایده ای نداشت تصمیمش را گرفته بود فکر می کرد  

با رفتنش می تواند دنیای جدیدی برای خود پیدا کند آخر تمام رویاهایش را به دنیای کوچک  

و جدید خود فروخته بود

حال روزهاست که از رفتنش می گذرد، هیچ خبری از کسی که تمام وجودش 

 را به پاییز آرزوهایش تقدیم کرد تا شاید بتواند از مشکلاتش فرار کند نیست.