بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

نمی دانم فراموش کردی یا نه. دیگر حتی میلی به فکر کردن ندارم  

چون میدانم که روزگار سرنوشت را اسیر و طلسم شبهایی کرد  

که حتی ستارگانش امیدی به درخشیدن ندارند و مهتابش هم اشتیاقی 

 به حضور در آن آسمان تار و بی فردا ندارند. آفتاب در شهر من دیگر جایگاهی ندارد 

 و تمام روزهای زندگیم یک رنگ شده رنگی سیاه  و بی انتها سفیدی ها  

را مدتهاست که به اسارت کشیدن زندگی آنها هم دست کمی از  

روزهای بی انتهای من ندارد در این روزها ثانیه شمار در  

انتظار مرگی هستم که شاید او بتواند نجاتم دهد. 

 مرگ پایان زندگی من است، زندگانی که مدتهاست زنجیرهای سنگین  

اسارت را بر دوش میکشم و به امید روز رهایی روح خود را صیقل میدهند 

 و من به امیدی روزی هستم که شب طولانی زندگیم سحر کند.  

همچنان ناامید به انتظار مینشینم تا شاید فراموشت کنم......

روزها در پی هم گذشتند و همچنان از اتفاقات گذشته مایوس و ناامید  

به دنبال پلی می گردم که بتواند فاصله های ما را کمتر کند. 

تمام شوق و اشتیاق گذشته ام را در خاک سرد حیاط خانه ی آرزوهایم دفن کردم  

و آن خاک سرد و نمناک تمام گذشته ام را مانند کاغذ سیاهی حذف کرد.  

دیگر به چه امیدی ابرهای سنگین سرنوشت را کنار زنم  تا  

شاید آفتاب اعتماد یخ های سرد و انبوه زندکی ام را ذوب کند.

با تمام احساس قلبی ام این را به تو تقدیم میکنم. 

میدانم روزهای متوالی گذشتند و ما همچنان از هم فاصله داریم. 

میخواهم اینبار برای تو بنویسم تویی که تمام احساسات و آرزوهایم را یکایک 

 با رفتنت به یاد و خاطره سپردی. 

ای کاش پرنده ی خوشبختی آرزوهایم در آن روز ابری، خود را تسلیم  

سرنوشت شوم روزگار نمی کرد. 

اما حیف که اینها فقط آرزوهای من است که که بعد از گذشت این روزها 

 احساساتم را منقلب میکند. 

برو به خاطرت خودت اما به من یه قول بده 

هرجای دنیا که بری دیگه نشو مال همه 

رسمه که لحظه ی سفر یادگاری به هم میدن 

قشنگترین هدیه ی تو تو قلب من یه مشت غمه 

شاید اینو بهم دادی تا همیشه پیشم باشه 

حق با تو، تو راست میگی غمت همیشه پیشمه 

میری و اسم منو از رو دلت خط میزنی 

اسم قشنگ تو ولی همیشه هر جا با منه