نمی دانم فراموش کردی یا نه. دیگر حتی میلی به فکر کردن ندارم
چون میدانم که روزگار سرنوشت را اسیر و طلسم شبهایی کرد
که حتی ستارگانش امیدی به درخشیدن ندارند و مهتابش هم اشتیاقی
به حضور در آن آسمان تار و بی فردا ندارند. آفتاب در شهر من دیگر جایگاهی ندارد
و تمام روزهای زندگیم یک رنگ شده رنگی سیاه و بی انتها سفیدی ها
را مدتهاست که به اسارت کشیدن زندگی آنها هم دست کمی از
روزهای بی انتهای من ندارد در این روزها ثانیه شمار در
انتظار مرگی هستم که شاید او بتواند نجاتم دهد.
مرگ پایان زندگی من است، زندگانی که مدتهاست زنجیرهای سنگین
اسارت را بر دوش میکشم و به امید روز رهایی روح خود را صیقل میدهند
و من به امیدی روزی هستم که شب طولانی زندگیم سحر کند.
همچنان ناامید به انتظار مینشینم تا شاید فراموشت کنم......
نمی دانم فراموش کردی یا نه. دیگر حتی میلی به فکر کردن ندارم
چون میدانم که روزگار سرنوشت را اسیر و طلسم شبهایی کرد
قشنگ بود
سلام عزیزم
قشنگ بود.........گیلاس اپ عزیز دلمممممممممم
خیلی عالی مثل همیشه
دمت گرم
سلاممم.
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
یه یری بزن.وب نایسی داری
سلام عزیز دلممممممممم
شمام اپ کن دیگه
من اپم
سلام عزیزمممممممممممم
گیلاس ی بازی وبلاگی دعوتت کلده....بوس
مرسی که بهم سر زدی . این کامنت هم بابت نوشته زبات بود هم بابت تشکر
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آِیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا