بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

بهار

به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت

یک روز خواهم رفت.....

همیشه به من می گفت که یک روز از اینجا خواهم رفت .

اما فکر می کردم حرفهایش شوخی بیش نیست، اما یک روز برای همیشه از اینجا رفت.

آری رفت و هیچکس جلودار او نشد حتی آینه هم وقت رفتن او نور امیدی از خود نشان نداد،  

درها هم وقت رفتنش نرفتن را نوید نمی دادند. شب هم همه ستاره هایش را از او گرفت 

 تا شاید که برگردد اما چه بسا هیچ فایده ای نداشت تصمیمش را گرفته بود فکر می کرد  

با رفتنش می تواند دنیای جدیدی برای خود پیدا کند آخر تمام رویاهایش را به دنیای کوچک  

و جدید خود فروخته بود

حال روزهاست که از رفتنش می گذرد، هیچ خبری از کسی که تمام وجودش 

 را به پاییز آرزوهایش تقدیم کرد تا شاید بتواند از مشکلاتش فرار کند نیست.  

نمی دانم فراموش کردی یا نه. دیگر حتی میلی به فکر کردن ندارم  

چون میدانم که روزگار سرنوشت را اسیر و طلسم شبهایی کرد  

که حتی ستارگانش امیدی به درخشیدن ندارند و مهتابش هم اشتیاقی 

 به حضور در آن آسمان تار و بی فردا ندارند. آفتاب در شهر من دیگر جایگاهی ندارد 

 و تمام روزهای زندگیم یک رنگ شده رنگی سیاه  و بی انتها سفیدی ها  

را مدتهاست که به اسارت کشیدن زندگی آنها هم دست کمی از  

روزهای بی انتهای من ندارد در این روزها ثانیه شمار در  

انتظار مرگی هستم که شاید او بتواند نجاتم دهد. 

 مرگ پایان زندگی من است، زندگانی که مدتهاست زنجیرهای سنگین  

اسارت را بر دوش میکشم و به امید روز رهایی روح خود را صیقل میدهند 

 و من به امیدی روزی هستم که شب طولانی زندگیم سحر کند.  

همچنان ناامید به انتظار مینشینم تا شاید فراموشت کنم......

روزها در پی هم گذشتند و همچنان از اتفاقات گذشته مایوس و ناامید  

به دنبال پلی می گردم که بتواند فاصله های ما را کمتر کند. 

تمام شوق و اشتیاق گذشته ام را در خاک سرد حیاط خانه ی آرزوهایم دفن کردم  

و آن خاک سرد و نمناک تمام گذشته ام را مانند کاغذ سیاهی حذف کرد.  

دیگر به چه امیدی ابرهای سنگین سرنوشت را کنار زنم  تا  

شاید آفتاب اعتماد یخ های سرد و انبوه زندکی ام را ذوب کند.

با تمام احساس قلبی ام این را به تو تقدیم میکنم. 

میدانم روزهای متوالی گذشتند و ما همچنان از هم فاصله داریم. 

میخواهم اینبار برای تو بنویسم تویی که تمام احساسات و آرزوهایم را یکایک 

 با رفتنت به یاد و خاطره سپردی. 

ای کاش پرنده ی خوشبختی آرزوهایم در آن روز ابری، خود را تسلیم  

سرنوشت شوم روزگار نمی کرد. 

اما حیف که اینها فقط آرزوهای من است که که بعد از گذشت این روزها 

 احساساتم را منقلب میکند.